زغال و میخ!

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 زغال و میخ!

***


ساعت سه صبح، منزل یکی از دوستان خانوادگی، به خاطر خوردن حداقل چهار پنج لیوان چای خوابم نمی‌برد. 

دو سه ساعتی هست که خواب سبکی را تجربه می‌کنم و بیدار می‌شوم. اما داستان زغال و میخ چیست؟ 


شب منزل یکی از دوستان قدیمی فامیل بودیم. دوست دیگری ادای چنت «آوم» دیروز من را در می‌آورد و چند نفری به همراه همدیگر می‌خندیم. آن یکی من را با مرتاض های هندی مقایسه می‌کند و به شوخی می‌گوید زغال و منقل هست. یعنی اگر می‌خواهی مثل مرتاض ها روی میخ بخوابی و روی زغال راه بروی می‌توانی. من هم می‌خندم و می‌رویم سراغ داستان بعدی! 


اما داستان خیلی عمیق تر از یک شوخی قبل از شام است! 


دوستی از فامیل بعد از سالها، یکی دو روز میهمان من شد. بعد از دیدار اولیه و سلام و بغل کردن مرسوم ایرانی به گفتگو و خنده می‌پردازیم. کم کم اما تفاوت های بزرگی آشکار می‌شود. 

ما هر دو انسانیم و شبیه هم. ولی سالها زندگی معمولی و زندگی یوگایی تفاوتهای عمیقی ایجاد کرده که فقط در مواجهه و مقایسه‌ی حضوری معلوم می‌شود. 


از نظر او من عجیب و غریبم. و از نظر من هم او عجیب و غریب است! 

مثلاً او حتماً نیاز به آبجو یا مشروب دارد و حتماً باید کمی ماری جوانا مصرف کند. سیگار هم باید بکشد. صبحانه و ناهار و شام را شبیه آدمهای معمولی بخورد! مثل آدمهای معمولی مضطرب و بی‌قرار است. و برای پر کردن زمان‌های خالی با موبایل باید اسکرول کند. گاهی هم بازی تیراندازی و کشتن اهداف روی موبایل. 

خوردن سوپ گیاهی برایش عجیب است. حتی چهارزانو نشستن سر سفره! 


تفاوت های کوچک و لی بیشمار، آنقدر زیاد است که کم کم احساس می‌کنیم از دو دنیای متفاوت هستیم. 


وقتی دو نفریم تفاوت‌ها فقط تفاوت دیده می‌شود و میخندیم و رد می‌شویم. بعد با هم به میهمانی می‌رویم. میهمانیِ آدمهای معمولی! 

آنجا در میهمانی من سعی می‌کنم کمی به آدمهای معمولی شبیه بشوم. از خیلی از عادتهای خودم دست می‌کشم. 

مثلاً حسابی چایی می‌خورم. یا چند تا شیرینی. یا یک تکه گوشت در خورشت. من هم می‌نشینم و تا ١٢ صبح حرف‌های مربوط به سریال‌های خنده دار را گوش می‌کنم. یا از راههای پول در آوردن می‌شنوم. یا مثلاً از فساد در جمهوری اسلامی می‌شنوم. 

سر تکان می‌دهم و سعی می‌کنم نخوابم. 


مدتهاست سریال دیدن را ترک کرده ام. مدتهاست گوشت کمتر می‌خورم. مدتهاست بحث سیاسی نمی‌کنم. مدتهاست شب ها زود می‌خوابم. این تفاوت‌های کوچک آنقدر زیاد می‌شود که نهایتاً می‌شود یک دنیا تفاوت! 


همان قدر که خوابیدن روی میخ و راه رفتن روی زغال برای ما عجیب است من هم برای آدمهای معمولی عجیب هستم! 

با اینکه در ظاهر شبیه دیگران هستم ولی تفاوت آنقدر زیاد است که در همان لحظات اول معلوم می‌شود ما از دنیاهای متفاوتیم. 

به شوخی می‌گوید تو به عرفان رسیده‌ای. این راهم با خنده و شوخی تمام می‌کنم. شعری که در کنار جاشمعی با خط نستعلیق نوشته شده پیدا می‌کنم که بیتی از مولاناست. بیت را به تقاضای صاحب خانه می‌خوانم و حرفهایمان تمام می‌شود!


آدمهای معمولی به شدت شرطی شده هستند. سالهاست که شرطی شدگی های ذهنی خودم را دانه دانه از بین برده ام. حالا وقتی یک آدم معمولی می‌بینم او را به صورت یک ذهن کاملاً شرطی شده می‌بینم. 


یک ذهن کاملاً شرطی شده توسط اجتماع. یک سرباز اجتماعی. کسی که باشگاه رفتن و مو کاشتن و راه رفتن و غذا خوردن و تمام افکار و حرکات و سکناتش شرطی شده است و خودش هم نمی‌داند! 


در مقابل من هستم که فقط می‌خندم و دروناً مراقبه می‌کنم. 


با اینکه سعی می‌کنم معمولی باشم اما واقعا معمولی نیستم. واقعا چند سال مراقبه و یوگا من را عوض کرده. 


این است که دیگر تصمیم می‌گیرم صبح زود مثلاً چهار پنج صبح از خانه در حالیکه آدمهای معمولی خواب هستند بروم به دنیای تنهایی خودم. شب با همه خداحافظی می‌کنم و می‌گویم صبح زود بیدار می‌شوم و برای اینکه شما را بیدار نکنم باید بروم، اگر شما را ندیدم خداحافظ. 


این نوشته‌ها را هم گاهی برای آدمهای معمولی می‌فرستم. اما وقتی آدمهای معمولی را از نزدیک می‌بینم با خودم می‌گویم فرستادن این‌ها برای آدمهای معمولی حماقت محض است! 

امکان ندارد اصلا آنها اعصاب خواندن داشته باشند! حتی اگر بخوانند محال است حس پشت کلمات را تجربه کرده باشند. 


اما به هر حال گاهی این‌ها را می‌فرستم. 

و گاهی شما می‌خوانید! 

و این فرآیند، کاری تصادفی نیست! 

شما که تا اینجا خوانده‌اید، حتماً با من سر و سری دارید. 

ممنونم و خدانگهدار!







نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

اگر خواستید بگو بیام

رزومۀ واقعی من

جنگ و یوگا، انفجار ناآگاهیِ سایبری

به چه چیز متعهدی؟

عشق کجاست؟

رسیدن به اهداف

شکرِ خلقِ خدا

دوراهیِ زندگی

شیطان پرستی یا توحید

منِ خوب و دیگریِ بد