فیلم یک ذهنِ زیبا

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 فیلم یک ذهنِ زیبا

***


حدود پانزده بیست سال پیش این فیلم رو با سعیده دیدم. امروز هم دوباره این فیلم رو دیدم. 

آن زمان سعیده بعد از فیلم گفت تو خیلی شبیه شخصیت اول فیلم هستی و برای من عجیب بود. حالا که دوباره دیدم شاید به درستی این حرف بیشتر پی می‌برم. 

فیلم رو در لینک زیر میتوانید ببینید. البته سعی میکنم خیلی خلاصه توضیح بدهم. (اگر میخواهید فیلم را بببنید و اسپویل نشه اول ببینید و بعد ادامه رو بخونید. )


https://himovies.rs/watch-movie/watch-a-beautiful-mind-full-18913.2429119


شخصیت اول این فیلم شخصی است به نام جان نَش. جان دچار بیماری اسکیزوفرنی هست. یعنی شخصیت های مختلفی درونش هستند. افراد مختلفی رو در توهماتش میبینه که با او حرف می‌زنند و افکار و رفتارش رو کنترل می‌کنند. 

نهایتاً اون به کمک دوستانش و روانپزشکان و داروهای روانی و حمایت همسرش و جامعه می‌تونه به هر زور و ضربی هست زندگی کنه یک بچه بیاره و نهایتاً احترام و موفقیت رو در جامعه بدست بیاره و حتی جایزه نوبل ببره. 


اگر با خودم صادق باشم شباهت های خیلی زیادی به جان نش دارم. 

در پنج شش سالگی که پدرم فوت کرد، شاید تحت فشارهای اجتماعی، به این فکر رسیدم که انسان بزرگی خواهم شد. این حس مثل یک رویا همیشه همراهم بوده و هنوز هم هست. یک بار دیگر هم تحت استرس روانی شدید مهاجرت و ترس از مرگ احساس کردم چیزی از جنس آرامش و دانش به من داده شده. حسی شبیه حس پیامبران. یادمه زیر دوش صبح ها گریه می‌کردم. 


در مقاطع مختلف زندگی مثل  ارث و میراث و بیزینس، خانواده، دانشگاه و کار و شرکت نفت و ازدواج و مهاجرت دچار عدم هماهنگی با جامعه بوده و هستم. دیگران را خوب نمی‌فهمم و دیگران هم من رو خوب نمی‌فهمند. شاید هم نمی‌خواهم به اصول و قراردادهای اجتماعی تن بدهم. به خاطر همین معمولاً با اوتوریتی ها در می‌افتم. با مبصر و معلم و ناظم و مدیر و سیستم دانشگاه، با شرکت نفت و حتی با قانون. چون ذاتا مرزها و اتوریتی رو قبول ندارم و تا جایی که زورم برسه باهاشون می‌جنگم. 


https://www.unwritable.net/search?q=ناجور&m=1



هرچه می‌گذره بیشتر و بیشتر به درون و ذهنم فرو می‌روم و نتیجه این میشه که از دنیای بیرون دور می‌شوم. دنیای ذهنی من در مواقع تنهایی و اضطراب، قوی تر و پررنگ تر میشه و حتی واقعی تر از دنیای بیرون به نظر میرسه. کارهای درونی من نهایتاً شاید توسط چند نوشته ابراز بشه. که الان حدود هزار نوشته شده. 


جذب آدمهای متفاوت و خلاف جهت شنا کن می‌شوم. آدم‌هایی مثل اوشو و اکهارت و سادگورو به شدت من رو به خودشون جذب می‌کنند. کسانی که در دنیای درون خودشون غرق هستند و مناسبات جامعه رو قبول ندارند. به شدت به تجربۀ شخصی متکی هستند. از نظر متوسط جامعه، اینها بیمار روانی هستند. البته درصد کمی از اونها مثل این سه نفر، موفقیت و ثروت و توجه و احترام بدست می‌آورند ولی عموماً از جامعه طرد می‌شوند و در حاشیه به زندگی ادامه می‌دهند. 


دنیای ذهن و شخصیت های مختلف و احساسات مختلف رو می‌تونم ببینم. سازوکار ذهن رو میفهمم و شرطی شدگی های ذهن آدم‌ها رو می‌بینم. از تمام شرطی شدگی ها فراری ام. 


خیلی از دوستان صادقم دلشون می‌سوزه و فکر می‌کنند من خول شدم و قاط زدم و دارم زندگی ام رو با دست خودم نابود می‌کنم و گاهی این رو صریحاً بهم میگن. 


فقط با تعداد کمی از آدم‌های معنوی و یوگی ها احساس نزدیکی می‌کنم. آدمهایی که خودشون از نظر عموم پرت و خل و چل هستند. زندگی در آشرام و معبد و جنگل ظاهراً برای من بهتره. 


و ذهن من حتی قادره تمام این داستان رو از بیرون ببینه و ردش کنه. و یک نوشتۀ کامل در مخالفتش بگه. می‌تونم عادی و حتی موفق جلوه بدم خودم رو. ذهن من قادره از بیرون تمام این داستان رو نقض کنه. ذهن می‌تونه داستان متفاوتی بسازه. بنابراین ذهن من قادره بر ترس قضاوت شدن توسط جامعه در اثر خواندن این متن غلبه کنه. 

و این طور میشه که بدون ترس، این رو هم آنلاین می‌کنم! چون قضاوت‌ ذهن ها هم برام مهم نیست! حتی اگر باعث قضاوت و عدم احترام یا کمتر موفق شدن یا کمتر پولدار شدنم بشه. 

دوباره نوعی لابالی گری و بی پروایی از مناسبات اجتماعی! 


و تقریباً شباهت آخر اینکه واقعیت و خیال مرزهاش برای من کمرنگ شده. واقعیتی که اکثر جامعه واقعی می‌دونن، برای من توهمات ذهن هست. 

و توهمات ذهنی که اکثریت توهم می‌دونن، برای من واقعی هست. 


حالا شما این نوشته رو واقعیت بدونید یا خیال، با خودتان هست! 




نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

فرمولِ برنده شدن در زندگی

تمرین دوستِ قدیمی

قرص بخورم یا نه؟

شکرگزاری اصیل با توجه

معنویت وجود ندارد!

انتخابِ هر لحظه

شغل ایده آل برای من، برنامه نویسی

در جستجوی ازدواج و عشق

شامل شوندگی

راز خدا، راز مرگ، راز لحظه!