چارچوب های جامعه
چارچوب های جامعه
***
امروز یک ربع، مراسم خواندن کتاب داشتیم در مدرسۀ دخترم تارا. در یک جامعۀ چارچوب زده، برای هر دقیقهات برنامهریزی میشود. مثلاً میتوانی پانزده دقیقه در کلاس برای بچهات کتاب بخوانی. طبق برنامه.
من و دو سه تا از بچهها شروع کردیم به دیدن پروانهها و اسباب بازیهای مختلف داخل کلاس. که به سرعت یکی از بچهها از معلم تذکر گرفت! معلم مستقیما به من تذکر نداد اما احتمالاً گزارش تخلف من به مقام بالاتر میرسد. یک متخلف که به جای کتاب خواندن در وسایل کلاس فضولی میکند و چند بچه را هم با خودش همراه میکند!
از زمانی که کودک بودم شکستن مرزها و خطوط قرمز جامعه برایم جذاب بود. شاید این نقطۀ مشترک بین من و مجرمین و عرفا باشد.
نقطۀ مشترک بین مجرمین و عرفا این است که هر دو برنامهریزی های جامعه را زیر پا میگذارند.
داستان من با کار هم از همینجا نشأت میگیرد. تقریباً تمام دوستانم میگویند تو برای کارمندی زیادی وحشی هستی. احتمالا برای جامعۀ پرچارچوبی مثل کانادا هم زیادی وحشی هستم.
گاهی حتی برای جمع دو سه نفرۀ چارچوب زدۀ دوستانم هم زیادی وحشی هستم.
ذهن من مدام به دنبال پیداکردن برنامههای ذهنی و شکستن آنهاست. و امروز فهمیدهام که این یک کار معنوی است. شکستن مدام قالبهای ذهنی.
با شکستن هر قالب ذهنی، یک قدم به آزادی نزدیک میشویم.
با این معیار، کشورهای شرقی بسیار آزادتر از کشورهای به اصطلاح آزاد غرب هستند.
خود این شکستن چارچوب هم نباید یک هویت بشود. هر هویتی یک چارچوب ذهنی است.
شکستن مداوم این هویتها مهمترین تمرین معنوی است. این کار مستلزم مشاهدۀ دائمی خود است. در هر لحظه ذهن این کار را میکند. ذهن هر باری که به حافظه رجوع میکند و آن را به عنوان آینده تخیل میکند یک چارچوب جدید میسازد.
مشاهدۀ مداوم ذهن تنها راه حل است.
مرگی که مولانا از آن سخن میگفت کشتن چارچوب هاست و زنده شدن مولانا، زنده شدن در لحظه است.
نو شدن خداوند که همان زندگی است یعنی شکستن تمام چارچوب ها در هر لحظه.
اگر هم قرار باشد چارچوبی را قبول کنیم باید بدانیم موقت است و معمولاً طبیعت خودش بهترین چارچوب ها و مرزها را دارد.
این نوشتهها نوعی چارچوب ذهنی ساختن است. یعنی مفاهیمی که سیال و نو به نو شونده هستند را در چارچوب کلمات و نوشته ها گیر میاندازیم. با گیر افتادن مفاهیم در واقع آنها را زندانی میکنیم.
اما یک آگاهی دیگر میتواند دوباره در خودش و با خواندن اینها آن مفاهیم را زنده کند.
و این معجزۀ قلم است.
و خیلی از مفاهیم قابل زندانی شدن نیستند. مثل مفهوم خدا. یا حقیقت.
برای همین وقتی از خدا مینویسیم کاری غیر ممکن انجام میدهیم.
کاری مثل نوشتن نانوشتنی!
نظرات