روایت های ذهن برای زندگی
روایت های ذهن برای زندگی
***
من هستم. یک زمین هست. یک آسمان و خورشید و ماه.
بگذارید فعلاً روی روایت بالا توافق کنیم. روایت بالا ساده ترین روایت ممکن است. ساده تر آن میشود من هستم.
من هستم مطمئن ترین روایتی است که شکی در آن نیست.
اما کم کم ذهن بشر رشد کرد. با رشد ذهن و ایجاد حافظه و تخیل در ذهن روایت های ذهنی هم پیچیده و پیچیده تر شد.
داستان سادۀ من هستم تبدیل شد به هزاران روایت کوچک و بزرگ.
مثلاً من فلانی هستم! فرزند فلان و فلان. متولد فلان. معتقد به فلان عقیده.
با هر روایتی مرزی ساخته شد و گروهی درست شد. من متعلق به فلان گروه هستم.
بعد این گروهها با روایت هایشان به جنگ با یکدیگر پرداختند. جنگ هفتاد و ملت شروع شد.
جنگ چپ سوسیالیست و راست لیبرالیست.
ایسم های مختلف و یهودی و مسیحی و مسلمان.
هرچه ذهن بزرگ شد روایت ها هم بزرگتر و پیچیده تر شد. هر کشوری روایتی ساخت برای اتحاد ملی. همه زیر یک پرچم و عقیده.
جمعیت بشر رسید به هشت میلیارد.
آنقدر روایت های ذهنی زیاد شد که هر کسی در داستان های ذهنی خودش گیر افتاد.
معدود کسانی اما توانستند فرای روایت را ببینند. آنها کسانی بودند مثل بودا.
چنین افرادی اصل را دیدند ولی داستان ذهنی را باور نکردند.
اکثر مردم اما در داستان های ذهنیِ جامعه گیر افتادند و خودشان همان داستان ها را برداشتند و پذیرفتند.
برخی وکیل و وزیر شدند و بعضی کارمند و قاضی. گروهی در دادگاه و بعضی در میدان های جنگ به برخورد با روایت های مخالف پرداختند.
شاید این نوشته خودش یک روایت باشد. اما روایت و داستان، تنها ابزار ذهن است. برای گفتن داستانِ بی روایتی باز هم مجبورم از خود روایت استفاده کنم.
روایت اکهارت و مولانا و حافظ اما نزدیک ترین روایت به واقعیت است.
واقعیت وجود.واقعیت لحظه. واقعیت خدا. واقعیت عشق.
در این نانوشتنی سعی میکنم روایت آنها را مشق کنم. مشق عشق.
ولی عشق نوشتنی نیست.
روایت عشق روایت سکوت است.
اما چارهای هم نیست.
به روایت اکهارت ما تشعشعاتی از نور اصلی هستیم. بارقههایی از خدا.
اما خیلی خدا را روایت نمیکنیم چون وجود اصلی غیر قابل روایت است.
غیر قابل درک توسط ذهن. غیرقابل توضیح و تفسیر.
برای درک بیشتر روایت اصلی باید ابتدا تمام روایت های قبلی را پاک کنی. با مراقبه و پاکسازی. شاید با ریاضت شاید با درویشی.
بعد که روایت های قبلی را پاک کردی و بی روایت شدی آماده میشوی.
وقتی بدون ذهن و بدون ایگو شدی آماده میشوی.
وقتی توخالی شدی نی میشوی.
بعد نوای عشق در تو دمیده میشود.
میشوی مثل مولانا. مثل حافظ.
نظرات