درباب تنهایی
درباب تنهایی
***
حس تنهایی از آن حس های عمیق و عجیب است. شاید اولین حس انسان بعد از جدایی. اولین حس بشر بعد از حبوط. اولین حس نوزاد بعد از تولد.
حس تنهایی حسی همه گیر است. بالاخره کم یا زیاد همه را درگیر کرده یا میکند.
دوستان زیادی دارم که از تنهایی مینالند.
خود من هم هر از چند گاهی حس تنهایی پیدا میکنم. بعضی ها میگویند خطرناک است.
اکثراً از آن فرار میکنند.
چند روز پیش وقتی دوستی به من گفت خیلی حس تنهایی دارد به او گفتم تنهایی حس مقدسی است. لازم نیست از آن فرار کنی.
حواسم به خودم هست. وقتی حس تنهایی میآید سعی میکنم از آن فرار نکنم. فرارهای من معمولاً به صورت زنگ زدن به دوستان یا قرارگذاشتن یا حرف زدن با غریبهای یا قدم زدن است. گاهی یوتیوب دیدن. فیلم دیدن را ترک کردهام.
شاید نوشتن نوعی فرار باشد اما شاید نوعی فرار به جلو. وقتی داستان ذهنم را با صفحه سفید درمیان میگذارم انگار که یک نفر دیگر داستانم را شنیده باشد کمی از تنهایی ام کم میشود.
اکهارت میگفت پشت تنهایی، خدا نشسته.
شاید باید آنقدر تنهایی را بچشم تا خدا را پیدا کنم. خدا یا خود. همان موجودی که به رگ گردن نزدیک تر است. اما پشت ذهن شلوغ من مخفی شده. شاید من از خودم تنها هستم. شاید از خدا تنها هستم. شاید این ذهن خودم است که من را از خودم تنها کرده.
خدایی که خدای تنهایان است. خدای تولد و مرگ. خدای لذت و درد.
درد تنهایی شاید هورمونی باشد. شاید هم همهء ما آنقدر در ذهن فرو رفتیم که از خودمان تنها شدیم.
سوال اینجاست، آیا باید از تنهایی بترسم و از آن فرار کنم؟ یا بیشتر در آن فرو روم؟
آیا باید از زن و بچه و خانواده و دوست و همکار برای رفع تنهایی ام استفاده کنم؟ یا این ظلمی است به آنها؟
آیا باید در تنهایی ام معنی پیدا کنم؟
آیا باید لحظه را در تنهایی بیابم؟
آیا باید به تنهایی خو کنم؟
باید تنهایی ام را لذت بخش کنم؟
باید با روابط مختلف خودم را سرگرم کنم؟
در چهل و دوسالگی زلزلهای در من و در روابط خانوادگی ام افتاد. نتیجه اش مقداری تنهایی بیشتر بود.
آیا خدا میخواهد تنهایی را بچشم؟
آیا خدا میخواهد خودش را بنمایاند؟
وووو
هزاران سوال دیگر که در تنهایی بر میخیزد.
نظرات