خاشاک صحرای عشق
خاشاک صحرای عشق
***
موسیقی صدای سخن عشق و غزلهای حافظ در حال پخش شدن است.
با خودم میگویم با وجود حافظ و مولانا و هزاران گل دیگر در صحرای عشق من چه کاره ام؟
حرافی سخنگو؟ یا پرنویسی پراکنده گوی؟
خیره سری بی تاب؟
اما باز دوباره میبینم فرصتم کوتاه است. فرصت عمرم کوتاه است. در این چند روز من هم میتوانم گوشهای از صحرای عشق باشم.
خاشاکی باشم در صحرای عشق.
شاید گردی که باد بردارد. این گرد روی هوا بچرخد.
تاب بردارد، شاید نیست شود. شاید روی سنگی بنشیند. شاید روی گلی.
شاید بتواند به گلستان سعدی برود. شاید از کوی حافظ رد شود. شاید با آتش عشق مولانا بسوزد. شاید با سوز باباطاهر اشک بریزد.
شاید بتواند از عشق بنویسد تا آخر.
پر کند صفحاتی را از تکرار عشق.
چرا که تنها چیز تکرار نشدنی همین عشق باشد.
هر بار که از عشق بگویی رویی جدید به تو نشان میدهد. داستان عشق هیچوقت کهنه نمیشود. هیچوقت در وصف عشق موضوع کم نمیآوری.
عشق بینهایت زیباست.
هرچه بنویسی و بگویی از این زیبایی ها کم است.
پس جای کار هست. حتی برای یک خاشاک.
یک خاشاک هم عاشق میتواند باشد.
در وادی عشق فرقی بین خاشاک و زمین و خورشید و کهکشان نیست.
همه نیست و نابودند.
همه خار و خاشاکند.
کسی نمیتواند قد علم کند.
کسی نمیتواند در مقابل عشق بایستد و بگوید من هستم.
چرا که فقط عشق هست.
من نیستم. تو نیستی.
هر چقدر بنویسم کم گفتم.
و عجب مقامی است مقام درک عشق.
مقام خاشاکی که از عشق آگاه است.
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
نظرات