علافیِ امروز- ساختن دنیا

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 علافیِ امروز- ساختن دنیا

***


با فامیلی نزدیک حرف میزدم  و از روزه میگفتم که دوای خیلی از دردهاست. گفت تو که علافی! برو روزه بگیر و به جشن بپرداز!

 دیدم به به. عجب کلمه‌ای!

به درد یک سری جدید میخورد! اگر سریِ <کونِ کار> یادتان باشد، حدود هفت هشت قسمت شد!

حالا برسیم به علافیِ خودمان!

امروز روز ماه نوی قبل از بهار است. در هندوستان این جشنی معنوی است. جشنی که تا صبح بیدار می‌مانند و علافی میکنند. موسیقی می‌نوازند و میرقصند و لذت میبرند. 


من روزها زیر نظر جناب گوئنکا کار میکنم. برای سادگورو خدمت میکنم و مو به مو دستورات اکهارت را اجرا میکنم. هر لحظه! 

با دقت و هوشیاری زیاد. مثل یک نگهبان پاسبان حرم دل میمانم. 

ذهن را نگاه میکنم. گاهی بدن را نگاه میکنم. 

با چشم درون در حالیکه چشمهایم را می بندم خوب نگاه میکنم. 


من در حال ساختن دنیا هستم. این را موثر ترین راه شناختم. چند سالی بود ساختن پل و سد و راه را می‌خواندم و فکر می‌کردم ساختن دنیا آنطوری است. 

حالا جور دیگری دنیا را میسازم. جور دیگری کار میکنم.

بسیار موثر تر و بسیار مفید تر و دقیق تر. 


من دنیا را از دورن می‌سازم. از درون به بیرون.

من نظم را از درون پیدا میکنم. 

من سرور را از درون پیدا میکنم.


من به مبدأ زده‌ام. به چیزی دست یافته ام که مس را طلا میکند.

من اکسیری یافته ام که گناه را به ثواب تبدیل میکند.

جابجا کردن خاک که کاری ندارد! 

جابجا کردن روح هست! جان جهان! 

من جان جهان را یافته ام. خاکی که جان دارد.

پس باید حواسم باشد.

من در حال ساختن و کار کردن هستم.

هر لحظه در حال ساختن این زمین هستم.


زمینی می‌سازم پر از سرور! در این زمین جا برای تمام جانوران هست. 

فیل ها خوشحالند. در این جهان گاوها در آرامش می‌چرند. گوسفند ها بازی می‌کنند. 

کسی گاوها را زندانی نمی‌کند.

در این جهان همه مسرورند.

این جهان هر کسی به سرور درون خودش متصل است. 

جشنی دائمی در جریان است. 


در این زمین مولاناها میرقصند. مطرب ها می‌نوازند. حافظ غزل غیب می‌خواند. 

در این زمین من با گوئنکا برای همه طلب شادی می‌کنیم. برای همه‌ی موجودات.

در این زمین من با اکهارت به نفس میخندیم.

در این زمین من با سادگورو برای نجات زمین تلاش می کنیم.

من به یاد اوشو بازی میکنم و میرقصم و با زنانگی خودم در صلح میمانم.

من به یاد بودا سکوت میکنم.

من به یاد عیسی نفس میکشم.


در این زمین تکنولوژی در خدمت زمین است. در این زمین موشک پیشرفته وجود ندارد. بودجه نظامی صفر است. سربازهای وظیفه باید در خیابان ها بنوازند و برقصند.


کار زیاد دارم. 

کار من نوشتن نیست!

کار من بودن است!

گاهی از دستم در میرود و اینجا پرحرفی میکنم.

کار زیاد دارم!

باید حواسم به حرافی های ذهنم باشد.


باید قبل از اینکه اشک هایم جاری شود حافظ را اینجا بگذارم:


گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم


همچُنان چشمِ گشاد از کَرَمَش می‌دارم


به طَرَب حمل مَکُن سرخیِ رویم که چو جام


خونِ دل عکس برون می‌دهد از رخسارم


پردهٔ مطربم از دست برون خواهد برد


آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم


پاسبانِ حرمِ دل شده‌ام شب همه شب


تا در این پرده جز اندیشه او نَگْذارم


منم آن شاعرِ ساحر که به افسونِ سخن


از نِیِ کِلک، همه قند و شِکَر می‌بارم


دیدهٔ بخت به افسانهٔ او شد در خواب


کو نسیمی ز عنایت که کُنَد بیدارم؟


چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید


با که گویم که بگوید سخنی با یارم؟


دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا


بجز از خاکِ درش با که بُوَد بازارم؟






نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

روزۀ واجبِ ذهن!

هم هویت شدگی باذهن

فیلم معنویِ Inside out

رزومۀ واقعی من

براچی میری اینستاگرام؟

دردِ خودپرستی

من هستم، پس خدا هست!

ترس از تنهایی و مرگ

تخیلی برای دنیا