تمرین ِ بودن!
تمرین ِ بودن!
***
مهمترین و شاید سخت ترین کار این روزهای من، تمرینِ بودن است.
برای اکثر آدمها این معنی ندارد! ولی من این را از معلمهای بزرگی آموختهام که:
اول بودن را بشناس و بعد انجام دادن را!
اما چگونه تمرین بودن میکنم؟
بودن یعنی هیچ کاری نکردن!
حتی فکر نکردن!
حتی ننوشتن!
میبینید که در حال نوشتن هستم! شما هم در حال خواندن هستید! پس هر دویمان در تمرین بودن، شکست خوردهایم! من لااقل خوشحالم که دارم از بودن مینویسم! دارم از ننوشتن مینویسم! دارم از نانوشتنی مینویسم!
وقتی صبح ها از خواب بیدار میشوم، ذهن شروع به کار میکند. برنامههای گذشته که مربوط به کارماهای قبلی است را بالا میآورد. احساسات مختلف از گذشته دوباره بازتولید میشود.
ولی من سعی میکنم ذهن را نگاه کنم!
ذهن شروع میکند به بقیۀ روز فکر کردن. شروع میکند به فردا فکر کردن.
احساسات مختلف ایجاد میشوند.
بدن هم سهم خودش را میخواهد. اگر خستگی یا ناخوشی یا گرسنگی ای باشد، به تو نشان میدهد.
ولی من سعی میکنم تمام اینها را مشاهده کنم.
ذهن میگوید دنیا در حال حرکت است! بهتر است بدوی تا عقب نمانی! اخبار را چک کن! فلان پیغام! سوشیال مدیا و غیره!
باز من همین فرآیند را مشاهده میکنم، بدون اطاعت از ذهن!
ذهن به آدمها فکر میکند. فلانی فلان حرف را زد! فلانی فلان کار را کرد! عکس العمل نشان بده! جواب فلانی را بده. جواب فلان پیغام را بده! ادامۀ فلان داستان را بگیر. به فلانی کمک کن. با فلانی حرف بزن.
باز من همین را مشاهده میکنم، بدون اطاعت از ذهن!
ذهن شروع میکند به ترساندن تو از آینده! میگوید ده روز دیگر فلان میشود. یک ماه دیگر بهمان میشود.
یک ماه دیگر پول تو تمام میشود. زلزله میآید. مریض میشوی! و و و همینطور داستان و دراما درست میکند!
باز من این فیلم های ذهنی را مشاهده میکنم بدون عکسالعمل!
ذهن میگوید چرا نشستهای؟ تنبل و بیکار! بی عار! بی مسوولیت!
باز من میگویم این مهمترین کار است!
اول بودن را تمرین کن بعد انجام دادن!
این بزرگترین مسوولیت من است!
ذهن میگوید این بودن، مساوی با مرگ است! مثل هندیها میخواهی بنشینی و هیچ کاری نکنی!
باز من میگویم این مهمترین کار است!
اول بودن را تمرین کن، بعد انجام دادن!
میدانم پشت این هیچ، خدا نشسته!
پشت سکوت، خلاقیت هست!
پشت بودن، عشق هست!
دویدنِ بیهوده، کار من نیست!
اول در بودن و عشق مستقر شو!
بعد کم کم وارد رقصی میشوی بینهایت زیبا!
رقص عشق!
در حضور تو و باشندۀ اصلی.
کم کم با تمرینِ بودن، این «تو» هم حذف میشود.
شبیه مردن است. اما در بودنی بزرگتر متولد میشوی.
در لحظه، متولد میشوی.
کم کم میفهمی نیازی نیست کاری بکنی! ناز پرورده میشوی. میفهمی عدالت همه جا برقرار است. لازم نیست شکایتی بکنی. فقط باید باشی! همین!
و این بودن منشأ تمام خیرهاست.
منشأ تمام انجام دادن های مفید است.
از بودن خارج شدم و نوشتم!
اما از بودن نوشتم.
از عشق نوشتم!
به این امید که این گناهِ نوشتن با برکت بودن همراه شود.
به امید اینکه این گناهِ نوشتن بلافاصله بخشوده شود.
و دوباره بازمیگردم به همان خانۀ اصلی.
به بودن!
به سکوت!
نظرات